فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

دخترم عشق من

امان از این عشق...

نفسم دیروز وقتی از مهد اوردمت خونه خیلی خسته بودی و بلافاصله خوابیدی  فکر کنم نتونسته بودی تو مهد بخوابی منم ناهار خوردم بابایی هم اومد ولی تو اینقدر خوابت سنگین بود که متوجه نشدی برای بابایی ناهار اوردم کمی به کارای خونه رسیدم تا اومدم استراحت کنم بیدار شدی برات انار دون کرده بودم اوردم تا بخوری با انارا سرگرم بودی و منم با بابایی مشغول صحبت بودم بعد نارنگی اوردم خوردی والبته تمام لباست رو هم پر اب نارنگیا کردی خواب از سرم پریده بود رفتم سوپر سر کوچه خرید کردم هوا خیلی سرد بود تو هم با بابایی تو خونه موندی ... بعد شام و ناهار فردا رو اماده کردم و تو هم مشغول بازی با عروسکت(لی لی)بودی همش عروسکت رو بغل میکردی و کیف کوچولوت رو به دو...
29 آذر 1390

تو مهربون تو همزبون

نفسم  دیروز بعد از ظهر کلی بازی کردی  چیپس خوردی و بعدش من میخواستم غذا درست کنم یه ویفر دستت دادم تا سرگرم بشی یه کم تو اشپزخونه دور و برم چرخیدی و دیدی که من سرگرم اشپزیم رفتی تو سالن و برنامه کودک نگاه میکردی منم خیالم راحت که سرگرمی و من با خیال راحت میتونم به کارام برسم  وقتی کارم تمام شد اومدم تو سالن دیدم به به همه جا رو پر ویفر کردی و خودت هم نشستی و از روی فرشا جمع میکنی و میخوری کارم درومد تا سالن رو تمیز کردم شب شد و بابایی هم اومد یه کم دراز کشیدم تا خستگیم در بره تو هم اومدی سرتو رو روم گذاشتی چند دقیقه چشمام رو بستم بابایی بهم گفت بچه رو بذار سر جاش تا راحت بخوابه تعجب کردم که اینقدر زود خوابت برد اروم گذاشتمت سر...
27 آذر 1390

بیشتر از انچه که فکر میکنی دوستت دارم

عشق من پنج شنبه صبح رفتیم خونه خاله مریم . اونجا کلی با امیر مهدی بازی کردی اونا دستگاه دیجیتال رو برای تلوزیونشون نصب کرده بودند تا شبکه نمایش رو ببینند خاله مریم میگفت هرچی فیلم تکراریه تو این شبکه نشون میدن به نظرم خیلی جالب نبود راستشو بخواین از داشتن شبکه نمایش صرف نظر کردم .بعد برگشتیم خونه و تو مسیر برات دو تا بلوز خوشکل خریدم بعد رفتیم خونه و با هم دیگه ناهار درست کردیم تو هم تو خورد کردن و ریخت و پاش ماکارونیا خیلی کمک کردی! بعد بابایی اومد و همه با هم ناهار خوردیم بعد از ظهر هر کار  کردم بخوابی نخوابیدی من میخواستم برم ارایشگاه . بابایی هم میخواست بره بانک ولی صرف نظر کرد و گفت که تو رو نگه میداره تا من برگردم م...
26 آذر 1390

بی عشق نفس کشیدن هم دشواره

عشق من دیشب رفتیم خرید و بعد خونه عمه که مراسم زیارت عاشورا و دعای توسل داشتند . تو هم با امین ونازنین بازی میکردی و منم به عمه کمک میکردم عمه به تو شکلات داد و تو هم هی پشت سرش راه افتاده بودی و صداش میزدی عمه عمه شکلات . خیلی شکلات خورده بودی از عمه خواستم که دیگه بهت شکلات ندن . عمه هم قبول کرد . بعد از چند دقیقه عمه اومد پیشم و گفت تورو خدا بزار بهش یه شکلات بدم گفنم نه  مریض میشه عمه گفت اخه میاد اینقدر با نگاهش التماس میکنه که نمیتونم بهش شکلات ندم گفتم باشه در همین حین تو اومدی و باز رفتی پیش عمه برای شکلات . منم اومدم پیشت بوسیدمت و نگات کردم و خیلی جدی بهت گفتم این دیگه شکلات اخره دیگه شکلات بسه باشه ؟و تو هم با اون صدای م...
23 آذر 1390

مامانی بسه ...

عشق من دارم سعی میکنم که کم کم از شیر بگیرمت و ابمیوه و شیر و غذا رو جایگزین کنم میخوام عادتت بدم هر شب قبل از خواب یه لیوان شیر ولرم بخوری تا راحت بخوابی چون شبها خیلی به من وابسته ای  . یادت دادم که هر وقت بهت میگم بسه خودت شیر خوردن رو رها میکنی و پشتت رو به من میکنی و میخوابی . امروز صبح هم از اون روزایی بود که داشتم اماده میشدم بیدار شدی امدم کنارت و تو شروع کردی به شیر خوردن منم که دیرم میشد بهت گفتم بسه مامانی بخواب و تو عسلم تو خواب وبیداری گفتی بسه و پشتت رو به من کردی و خوابیدی دلم میخواست محکم بغلت کنم و ببوسم اما خودم رو کنترل کردم و ترسیدم بیدار بشی و زود اماده شدم تا به سرویس برسم ... . خدا کنه بتونم کاری کنم که کم کم خودت...
22 آذر 1390

فرشته کوچولوی من

عشق من  دیروز  بعد از خواب بعداز ظهرت با بابا یی رفتی خونه عمو . منم شام( و ناهار)فردا رو اماده کردم و رفتم سوپر سر کوچه خرید کردم و کلی شست وشو و نظافت خونه رو انجام دادم تو فاصله دو ساعتی که نبودی به بیشتر کارام رسیدم وقتی برگشتی به محض ورود صدام زدی :مامانی مامانی و منم اومدم استقبالتون و تو اومدی بغلم بوسیدمت لپات سرد شده بود خوشحال بودی ازت پرسیدم کجا بودی گفتی عمو و بعد پاتو نشونم دادی و گفتی :عمو اووف اووف . از بابایی پرسیدم چی شده گفت داداشم تصادف کرده و پاش زخم شده و ١٤ بخیه خورده و خوشبختانه پاش نشکسته . خیلی ناراحت شدم زنگ زدم خونشون و جویای احوالشون شدم . یه شکلات هم زن عمو تو جیبت گذا...
22 آذر 1390

مثل همیشه عاشقتم ...

عشق من  این چند روز اینقدر درگیر مراسم بودم که نتونستم چیزی برات بنویسم  روزای تاسوعا و عاشورا رو رفتیم شهرستان پیش مادر جون و بابابزرگ . و چقدر اونا از دیدنت خوشحال شدند . اونجا هم همش نذری میدادن و دسته و هیات عزاداری بود و تو هم سینه میزدی و یا با زنجیر کوچولوی محمد امین زنجیر میزدی تو حسینیه هم دلت میخواست بغلت کنم تا جمعیت رو ببینی و تو بغلم سینه میزدی . الهی فدای دستای کوچولوت بشم . الان هر چی بهت بگیم تکرار میکنی . عمه بهت میگه طوطی کوچولو . دیروز وقتی از مهد اورده بودمت خونه یه کم شیر خوردی و منم غذا رو گرم کردم تا ناهار بخورم . معمولا وقتی از مهد میای خونه غذا نمیخوری و منم اصرار نمیکنم که غذا بخوری . دیروز وقتی داشتم غذا ...
20 آذر 1390

کلمه به کلمه تا جمله... اندکی صبر

نفسم حالا دیگه جمله بندیت کامل شده و جملات دو کلمه ای رو خوب میگی و خودت هم از اینکه میتونی منظورت رو به ما برسونی راحت تری . با اون صدای قشنگت میگی :اب میخوام! و یک مکث کوچکی هم بین دو کلمه ایجاد میکنی . تقریبا هر کلمه ای که بهت میگم تکرار میکنی کلمات و جملاتی که به کار میبری درست و کامل و با مفهوم هستند . منم بیشتر وقتا با تو شعر میخونم و یا با هم کلمه بازی میکنیم به شعر خیلی علاقه داری مخصوصا اگر با حرکات نمایشی دست خونده بشه . اگه چیزی رو میخوای و با دست به اون اشاره کنی اسم اون رو بهت میگم و ازت میخوام که تکرار کنی و تو هم که میبینی من از حرف زدنت چه ذوقی میکنم بیشتر تکرار میکنی الهی فدای دختر گلم بشم الهی همیشه سالم وصالح وشاد باشی . ...
13 آذر 1390

یا حسین

نفسم  از اول محرم هر روز زیارت عاشورا برگزار میشه و منم سعی میکنم تا جاییکه بتونم شرکت کنم جمعه هم مراسم شیر خوارگان حسینی هست که ان شاالله بتونیم شرکت کنیم . روزای خیلی خوبیه بعد از ظهر اگه فرصت بشه میخوام برات سربند سبز با عنوان یا حسین بگیرم . تو هم این روزا وقتی صدای نوحه و عزاداری میشنوی شروع میکنی به سینه زدن . الهی به فدای تو بشم امام حسین که عشقت تو دل کوچولو ها هم هست . ...
8 آذر 1390

بارون بارون بارونه هی...

عسلم خدا امسال بارون بی انتهای رحمتش رو به ما هدیه کرده . دیشب هوا خیلی سرد شده بود بارون خوبی امد و کوهای اطراف پر برف شده خدایا شکرت . دیشب با وجودی که هوا سرد بود رفتیم خرید برای بابایی کت وشلوار خریدیم منم میخواستم اور بگیرم که دیگه خسته شده بودی و منم ترسیدم سرما بخوری برای همین زود برگشتیم خونه . دیشب تو زیر پتوی من خوابیدی اخه همش پتوی کوچولوت رو کنار میزدی منم ترجیح دادم با هم بخوابیم . دیشب دستای کوچولوت رو همش میگرفتم و صورت نازت رو بوس میکردم تا ببینم گرمته یا نه . خودمم بیخوابی به سرم زده بود از دست خودم کلافه بودم که وقتی که میتونم بخوابم خوابم نمیبره خلاصه بعد از کلی افکار متفرقه و مرور خاطرات خوابم برد... . صبح از بس...
6 آذر 1390